به آرشیو تفریحی جوانان خوش آمدید!
دوستان خوبم حتما نظر بدهید و منو لینک کنید ممنون!

با صدای زنگِ یه چیزِ نا آشنا بیدار شدم. در حالی که چشمام و می مالیدم به دنبالِ صدا بلند شدم. خدایا دیوونه شدم؟ این صدا چیه؟ به دنبالِ صدا رو طاقچه و نگاه کردم. اِ اینکه گوشیِ خودمِ. آخ چه حالی می ده. نیشم و تا پیشِ گوشم باز کردم و جواب دادم. ـ کــیه؟! ای خاکِ عالم کیه چیه؟ تند گفتم: ـ اشتباه گرفتید. و بعد قطع کردم. خاک تو سرم اون طرف اصلاً حرف نزد بیبینم کیه بابا؟ دیروز سام آورده بود تو محل دیده من نیستم می بینه سخندون تو حیاتِ جمیله ایناست می ده به جمیله خانم و می گه بده به من. سریالش و سوزونده دیگه کسی نمی تونه ردم و بزنه. دوباره گوشی زنگ خورد از فرک اومدم بیرون وجواب دادم: ـ الــو؟ این حمـالِ در به در بود. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: ـ باس یه کلاس واست بذارم. کیه چیه؟ ـ خوب حالا ما خواب بودیم یه چی گفتیم. همینمون مونده بچه ضایع های محل ازمون ایرات بیگیرن. ـ باشه خانوم اوقات خودت و تلخ نکن. باس بریم. سخندون و بیار خونه ما موتور آمادس. ـ ببینم متور سواریتم مثِ دس فرمونتِ؟ با حرص گفت: ـ نه. ـ سخندون خونه می مونه. واستا پنج دقیقه دیگه بیرونم. این و گفتم و قطع کردم. لباسام و پوشیدم م سخندون و بیدار کردم فرستادم توالت. صُبونش و آماده کردم و رفتم بیرون از دستشویی که اومد مثِ همیشه سفارشش کردم و گفتم که دیگه حق نداره به کسی راه کار نشون بده. و بعدم فرستادمش توو در قفل کردم. همینکه در و باز کردم هاویار گل به دست اومد نزدیکم: ـ صبح بخیر بانــو. با اخم گفتم صبحِ شما هم بخیر آق مهدوی. ناراحت و دلخور نگاهم کرد و گفت: ـ بهم حق بده با اینجاها نا آشنا باشم. الانم این گل به همراه یه پوزش و از من بپذیرِ. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: ـ باور کن خیلی ستمِ. اینحا مردا برا زناشون گل از سرِ چهار راه هم نمی کنن اونوقت تو این دسته گل و آوردی فرک می کنن داری خاستگاری می کنیا. خندید و از خدا خواسته گفت: ـ چرا که نه. اخم کردم و گفتم: ـ همینکارا رو می کنی دیگه… ببند نیشت و… فوری خودش و جمع و جور کرد و گفت: ـ بیام بریم تو خونه باید حرف بزنیم. ـ الان باس برم جایی نمی تونم. سخندون تنهاست نمی خوام بری تو برو غروب بر گرد. اخم کرد خواست چیزی بگه که من در حالی که می رفتم گفتم: ـ گلا رو بذار تو گلدون روی میزت بلکه غذا از گلوت بره پایین. یا علی. و دوییدم سرِ خیابون. این پسرِ چرا وانستاد تو محل؟ قرار بود درِ خونه منتظرم واسته ها. همینجور که غر می زدم رسیدم سرِ کوچه گوشی و در آوردم که شمارش و بیگیرم اما قفل بود. منم بلت نبودم بازش کنم. دوباره برگردوندم تو کیف و هزار مدل صلواتی که بلت بودم به روحِ اون شخصی که این گوشی و ساخت و اون شنقلی هم که این و خرید فرستادم. با موتورش کنارم ایستاد. فحشی نثارش کردم و پریدم بالا کلاه کاسکتِ قرمز رنگی بهم داد و منم انداختم سرم. ـ مگه نگفتی درِ خونه؟ ـ نمی خوام تو محل کسی ببینه ما با هم کار می کنیم. مامان می گفت تازگی به مشامِ همه بوی پلیس و اینا می خوره. با ترس گفتم: ـ پس چرا بتول حرفی نزد. ـ ایندفعه ببینتت حتما بت می گه. به این پسر ژیگولِ اعتماد نکن. شاید نفوذی باشه. آب دهنم و قورت دادم: ـ اما اون آمپول می زنه. معاینه می کنه. دارو تجویز می کنه و مهر داره. تازه کیفِ مدارکش الان گوشه حیاتِ خونه ماست. نوشته دکتر هاویار مهدوی تو کارتاش خودم خوندم. ـ یادمِ یه بار دیگه هم بت گفتم از رو ظاهرِ آدما تصمیم نگیر. اون اگه پلیس باشه و قرار باشه ما بدبخت بیچاره ها رو بگیره مطمئن باش می تونه به هر تیپ و مدلی با هر شغلِ دلخواهی در بیاد، حداقل اینه که یه پلیس می تونه. سفت بگیر باس بریم. دستم و انداختم دورِ کمرش و دیگه حرفی نزدم و به این فرک کردم که باید از هاویار دوری کنم. اگه پلیس باشه و من بردم زندان؟ بچه ام سخندون چی میشه؟
یه مشکلی واسم پیش اومده می دونم مرد تر از این حرفایی کمکم می کنی؟ کلام و در آوردم و نفسم و سخت دادم بیرون. چی بود این؟ داشتم خفه می شدم. از سرم رودخونه راه افتاده انقدر عرق کردم. دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم: ـ من مرد نیستم. حالا بگـــو… باس ببینم چی می خوای؟ ـ بیبین این کیف که داریم می زنیم دو تو من توش هست. از این دو تومن تو سهم نگیر. ننه جنس قصدی آورده یارو دیشب که ما نبودیم اومده بود بدجوری آبروریزی کرده. کمی فرک کردم. از قیافه اش معلوم بود ناراحتِ. البته از قیافه اش ما که جز یه جفت چشم و دو سه دست ریش و پشم چیزی ندیدیم. گفتم: ـ تو که می دونی من آخر هفته باس پولِ سفر و بدم. همه اش سه، چهار روز از وقتم مونده. سری تکون داد و گفت: ـ می دونم. تا آخر هفته بیشتر از اون که فرک کنی گیرمون میاد. اما مامان امشب باس پول و بده به این مردِ. نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم: ـ چه کنم که دل رحمم باشه… تو دلم گفتم: سگ خورد! ـ ممنون ننه دوعات می کنه. کلات و بذار طرف اومد بیرون. کلام و گذاشتم. دوباره گفت: ـ ببین کیفش و سفت بچِسبیا. یه دستتم دورِ من باشه گیر بیفتی وا نمیستم هــا. سری تکون دادم و گفتم: ـ می دونم… تجربه دارم! چیزی نگفت و حرکت کرد. اون مردِ یه نگاهی به خیابون انداخت. با یه دستش با موبایل حرف می زد. یه دستشم عینک دودیش بود. اه یادم رفت منم اون عینکِ دکی و که کف رفتم بزنم. داشتیم نزدیک می شدیم. اوه اوه چه ضربانِ قلبم رفت رو هزار…. کیفش که بندِ بلندی داشت آزادنه رو شونه اش حر کت می کرد…. به این حمـــال اعتباریی نبود… با اینکه دار و ندارم و حس می کرد. اما بیشتر رفتم جلو و بیشتر بهش چسبیدم. جوری که تکونی خورد. اما بعدش به خودش اومد و بیشتر گاز داد. دستِ چپم و محکمتر دورش حلقه کردم. حالا امکان نداشت از رو موتور بیفتم. مگر اینکه اونم می خورد زیمین. دستِ راستم و دراز کردم و گیرش دادم به بندِ کیف. موبایل از دستش افتاد. دستش باز شد و بندِ کیف راحت از دستش درومد. انگار هنوز نفهمیده بود که کیفش دیگه دستش نیست. از آینه های بغل می دیدم که دولا شده تا گوشیش و برداره. خنده ام گرفت. عجب شنقلیِ. زبونِ خشکم و به لبای خشک ترم کشیدم و دوباره به عقب نگاه کردم. حالا داشت داد و بیدا می کرد و مارو نشون می داد. ـ بپیچ تو سرحدی. با این حرفم پیچید و خیالم راحت شد که همه چیز تموم شده. اما هنوز نباید می ایستادیم. این و خودشم می دونست چون داشت همینجوری می رفت.صداش و شنیدم که تشویقم می کرد: ـ واقعاً عـــالی بود. نگاه کن تو رو خدا با اینکه زندان رفته، تو کفِ کارِ ما مونده. هم محلیا باس بیان ببینن که زندان رفته ها همچی هم که می گن با عرضه نیستن. بلاخره نرسیده به محل موتور و جایی پارک کرد و پیاده شد. کلاه و در آوردم یعنی تو روِ ح هر کسی که برای این کلاه کاسکتا پنکه ای چیزی نذاشت. نیم پز شدم. این چرا اینجا واستاد: ـ چرا اینجا بابا تا خونه که خیلی مونده. ـ موتور دزدیِ بذار همینجا بچه ها میان ببرن آبش کنن. پوفی کشیدم و گفتم: ـ خدایی تو چی فرک کردی؟ بنظرت علی سه سوت میاد اینجا دنبالِ موتور؟ اون که گفت دیگه سیّار کار نمی کنه. باس ببری کنارِ حموم نمره که خرابش کردن تو اون خرابه یه در هست در و بزنی بذاری اونجا. تازه باس بگی ساتی معرفیم کرده والا قبول نمی کنه. سری تکون داد و گفت: ـ پس تو برو خونه. امشب میام دنبالت قرارِ بریم یه خونه که هیچکی توش نیست. اما تا دلت بخواد طلا و پول هست. البته اگه بتونیم پیدا کنیم. نگاهی به کیفِ تو دستش کشیدم و آهی کشیدم. ادامه داد: ـ مطمئن باش پولِ سفر تو این یکی دو روز جور می کنیم. سری تکون دادم و ازش جدا شدم. واقعاً تا کی می خواستم با دزدی زندگیم و بچرخونم؟ اینجوری سخندون می تونه دکتر شه؟ اگه نشد چی؟ حس می کنم به آرامش نیاز دارم. آرامشی که هیچ وقت تو این محل حس نکردم. کسی نمی فهمه چی می گم. اینکه خونه بغلیت قاتل باشه و اون یکی شیره ای و مواد فروش. خوب خیلی سخته. من هر چقدرم که خودم و محکم نشون بدم بازم می دونم که یه جا زندگی می کنم که مرداش بیشترشون دندون تیز کردن. دندون تیز می کنن واسه ناموسِ مردم. خدایا بچه ام اینجا بزرگ شه چیزی ازش نمی مونه. یه کاری کن نبینه. خواهرش و نبینه. نبینه چطور می رم واسه شکمکش در میارم. یه کار کن بیبینه دوسش دارم. خوبی و بیبینه و بدی و نه. نفسم و اه مانند دادم بیرون و کلیتام و در آوردم. خواستم در و باز کنم که صدای جمیله من و متوقف کرد. ـ دخترم. همچین موندم. دخترم؟! اولین بار بود اینجوری صدام می کرد. نمی دونم چرا حس کردم دلم می خواد برای یه بارم که شده همچی مثل آدم چاق سلامتی کنم. با لبخند برگشتم سمتش و شروع کردم: ـ به به جمیله خانم. شوما خوبی؟ بهتری ؟ چه کار می کنی با محبتایِ ما؟! دخترِ گلتون خوبه؟ حاجی خوب هستن؟ پسرای چلتون خُلَن؟! یهو خودم خفه شدم. قبل اینکه با مشت بیاد تو حلقم دهنم و بستم و با چشم های گرد شده نیگاهش کردم. بیا انقدر تو خونه خل و چل و خر نصیبِ این پسرۀ بوزینه کردم که حالا جلویِ مادرشم خجالت نمی کشم. ـ یه جوری نگاهم کرد که دلم برا خودم کباب شد. چشمام و براش لوچ کردم که بیشتر به شنقل بودنم پی ببره و همینطور از هر گونه زد و خورد احتمالی جلوگیری بشه. آخه جمیله خر دست معروفِ. دستش خیلی سنگینِ یه بار زد تو گوشِ یکی از مردای محل بدبخت پردۀ گوشش پاره شد. با این فرک کمی سرم و کج کردم و مظلوم نماییم بیشتر شد. یهو من و پرتاب کرد تو بغلش: ـ دخترم ممنون که کمک کردی قصدِمون و بدیم. آنچنان محکم می کوبید پشتم که اگه اینقدر مهربون ازم تشکر نمی کرد فرک می کردم داره اون صفتِ خل و چِلی که به پسرش دادم و تلافی می کنه. با اومدنِ حمــال ازم تند تند خدافظی کرد و رفت. منم نگاهی به حمال انداختم که دیدم اونم به من خیره شده. ـ سلام. چقدر دیر کردی. چشم از حمال گرفتم و به هاویار دوختم که با لبخند ایستاده بود و نگاهم می کرد. دسی خودش نیست در هر شرایطی آرومِ. ـ بیبینم شوما کار و زندگی نداری؟ ـ اختیار داری. کارِ من اینجاست. زندگیِ منم کمک به شماها. ـ ما کمک نخواستیم. بهتره شومام بری به بقیه کار و زندگی هات برسی. معلوم بود عصبیِ این و از دندونایی که معلوم بود رویِ هم ساییده می شن می فهمیدم. ـ یه کارِ ضروری دارم. و بدونِ اینکه منتظرِ تعارفِ من باشه اومد تو خونه.
یه نگاه دیگه به ساعت انداختم… هشت و نیم. نیم ساعت دیگه میاد. دستمال به دست تند تند تلوزیون و تمیس می کردم و به هاویار و حرفاش فرک می کردم. بش نمی خورد پلیس باشه. آخه اون دکتر بود. یادِ حرفِ حمــال افتادم: ” یه پلیس می تونه هر مدلی باشه.” اما اون اومد و از من خواست که مستمند های این محل و بهش معرفی کنم، حالا چطور ممکنه؟ گفته بود اونایی و که احتیاج به درمان دارن و معرفی کنم. یه چند نفری و خودش منتقل کرده بود بیمارستان و حالا… اه گورِ باباش مخمون دیگه تیلیت شد انقدر فرک کردیم. ـ سخندون پاشو باس بری پیشِ جمیله. ـ آزی زَمیله به من کم غاذا می ده. به من می گه خیکیِ گونده. می گه خبِل. هم خنده ام گرفته بود هم دلم می خواست جمیله و خفه کنم. گفتم: ـ بلند شو عزیزم. بلند شو از خونه برات غذا می کشم. با این حرفم بلند شد و اومد سمتم و خودش و پرت کرد روم. به رویِ خودم نیاوردم اما فکر کنم شبیهِ کتلتِ له شده بودم که خندید و گفت: ـ به اندازۀ یــه عالــمه بیلینج دوستت دالم. پس بَلام عصلونه هم بزال… ـ اون عصرونه نیست خواهر اون شبونه می شه که تو بعد از شام می خوری. دستی به موهای بهم ریخته اش کشیدم و پیشونیش و بوسیدم. و لباسام و تنم کردم. فردا صبح قرار بود این پسرِ هاویار بیاد خونمون. یه لیست از نیازمندای محل تهیه کرده بود و می خواست من تاییدشون کنم. البته بهم گفته یه پیشنهاد هایی هم واسه من داره. حالا نمی دونم قضیه چیه… هنوز نگفته. صدای زنگ اومد. این پسرِ رسید. از بودنِ همه وسیله هام مطمئن شدم و سخندون و بردم بیرون. قبلِ اینکه ببرتش گفتم: ـ مامانت بش غذا نمی ده این ظرفم بده. بهش بگو خیکی شوهرتِ. چشم غره ای بهم رفت و دستِ سخندون و گرفت که ببره. سخندون همونطور که می رفت برگشت و گفت: ـ آزی شووو لِش خِبِلم هست. خندیدم و گفتم: ـ آره هست. موراقب خودت باش. دیگه هیچی نگفت نگاهی به دمپاییاش که برعکس پوشیده بود انداختم و درِ خونه و بستم. بی هوا برگشتم سمتِ خونه هاویار. حس کردم از پشتِ پنجره داشت نگاهم می کرد. این و از پرده که ناگهانی افتاد می شد تشخیص داد. دروغ چرا عقب مونده ذهنی هم با این همه محبت می فهمید طرف یه حسی بهش داره و بعد از یه مدت عاشق می شد. الان اون و نمی دونم اما خوب دلم می خواد باهاش تنها برم سینما از تو پاکت پفیلا بردارم نصفش بیریزه زیمین نصفشم بیریزم تو حلقم. تخمه بخورم و آشغالش و تف کنم زیمین. اونم با عشق به کارهای قشنگِ من خیره بشه! هـــی روزگار… ما هم شاید انسان نباشیم اما آدم که هستیم. یهویی قلبمون یه جوری می شه تا می بینیمش. ـ بریم؟ چشم از پنجره گرفتم و به حمال که حالا اونم داشت به پنجره نگاه می کرد، نگاه کردم: ـ بریم. ـ بهش اعتماد نکن. راه افتادم سمتِ ماشینی که کنارِ خونه اشون پارک بود و سوار شدم. اونم نشست و سوئیچ و داد بهم و ادامه داد: ـ برو سمتِ جهانشهر. خونه دوبلکسای معروف. چند ثانیه ای ساکت شد و ادامه داد: ـ هم محلی ها می گن دیروز ریختن خونه علی… همون که صیار پخش می کنه. ـ نـــــــــــــــه؟! بگو به اَبِرفرض؟ چطـــور؟ اون که خیلی دم کلفت بود. چشم غره ای نثارِ من کرد. وا اینم با ما لجِ ها. نکنه از ما خوشش اومده به هاویار حسودیش می شه؟ ـ مثل اینکه پلیسا گفتن یه آقای دکتری لو داده. ـ آه بیا خودِ پلیسا هم می گفتن دکتر. ـ به نظرت خودِ پلیسا میان بگن مثلاً سرگرد اطلاع داده؟! ـ یعنــی سرگـردِ؟ نفسش و سخت داد بیرون و گفت: ـ وااای خـــدایا من چه گناهی کرده بودم؟ ساتی، ساتی، ســاتــی من فقط احتمالات و گفتم. بیچاره داره یه جور حرف می زنه انگار آرزوی مرگ داره. مگه چی گفتم؟ ـ می دونی الان فهمیدم که تو قدِ یه جلبک هم نمی فهمی. آخه سیب زمینی پلیس ها که نمیان لو بدن کسی که لو داده و شکایت کرده کی بوده؟ پس چرا می خوایید دکترِ مملکت و پیشِ من خراب کنی؟ ها؟ پوفی کشید و چیزی نگفت. ـ ولش کن تو رو باید وقتی پشتِ میله های زندان داری برای سخندون آشپزی می کنی ببینمت تا حالم جا بیاد. ـ یعنی انقدر از دستِ من دق کردی؟ ـ ولش کن مهم نیست. همینجا پارک کن. این دستکشارو هم بکن تو دستت. جهانشهر که همیشه خدا خلوت هست. انگار خاکِ مرده ریختن توش. الانم که حدودِ ساعت نه و نیمِ شب هیچ خبری نیست. من: می تونی از دیوارِ خونه اش بری تو در و باز کنی؟ سری تکون داد و دوید سمتِ دیوارهایی با نمایِ سنگیِ سفید. دستش و گیر داده بود به لبه دیوار و با پاش سعی داشت بره بالا اما نمی تونست. چشمام و برای پاهای آویزون و بلندش که هی از رو دیوار سر می خورد لوچ کردم و دوییدم سمتِ دیوار. پریدم بالا. دستم که به لبه های دیوار رسید یکی از پاهام و کج هُل دادم بالا و بندش کردم به دیوار و با یه صدای عجیب غریبی خودم و کشیدم بالا و نشستم رو دیوار. با آرنجم زدم رو انگشتاش که دستش ول شد و خورد زمین. از همون بالا گفتم: ـ این و زدم تا دفعه بعد الکی نگی بَـلَـتـم بَـلَـتـم. این و گفتم و پریدم پایین اما با صدای سگ جام و خیس کردم. صداها خیلی نزدیک بود. سرِ جام ایستادم و آبِ دهنم و سخت قورت دادم.
قبلِ اینکه سگ بیاد و تیکه تیکه ام کنه دوباره درختِ کنارِ دیوار و گرفتم بالا و مثل میمون رو دیوار نشستم. چشمم خورد به حمــال دلش و گرفته بود و رو زمین از خنده قلت می خورد. ـ هندونه. همونجور که دهنش قدِ اسبِ آبی باز کرده بود و می خندید گفت: ـ سگاشون بسته هست. اوفــــ مثلِ سگِ پا کوتاه ترسیده بودما. دوباره پریدم پایین و اینبار در و باز کردم. چه با حالن خونه به این بزرگی نه نگهبان داره. نه وقتی می رن بیرون درش و قفل می کنن تازه سگشم بسته هست. چه همه چی مشکوکِ. تا اومدم حرفی بزنم حمال گفت: ـ همه چیز مشکوک امنِ…. منم حرفش و تایید کردم. چه عجب یه بار این افغانی درست و حسابی فرک کرد. دوباره گفتم: ـ کسی می دونه داریم میاییم اینجا؟ ـ هیچ کس. کسی که آدرس و بهم داد گفت یه پدر و دختر اینجا زندگی می کنن. نمی دونست چه روزی قراره بیاییم. اما امروز صبح زنگ زد گفت که پدرِ بیمارستانِ دخترِ با عجله و خونه ترک کرده. من گفتم امروز نمی آییم که پاپوش ندوخته باشه. دستم و آوردم بالا و گفتم: ـ آخه جلبک زودتر بگو دیگه. خوب معلومه تو بهت خبر بدن جمیله داره از هستی ساقط می شه وا میستی درِ خونه زِپِرتیت و قفل می کنی یا با کله می ری بیمارستان؟ چشم غره ای بهم رفت و ” دور از جون” پر حرصی گفت. و با گفتنِ ” حالا چی کار کنیم؟ ” به من خیره شد. بهش نزدیکتر شدم و انگشتام و اوردم بالا و گفتم: ـ به جدِ سادات قسم اگه یه روز به خاطرِ همین دو هزاری کَجِت که هیچ وقت آنتن نمی ده چشمات و از کاسه در نیاوردیم ساتی نیستم. حالا بیبین. چیزی نگفت و همونطور خیره نگاهم کرد: ـ خوب همه چی مشکوک امنِ چون دختره سیستمِ امنیتی و روشن نکرده بره. یادش رفته عجله داشته. سری به نشونه فهمیدن تکون داد. دیگه وا نستادم قیافه توجیه شده کج و کوله اش و نگاه کنم و از گوشه دیوار درست طرفِ مخالفِ سگا رفتم سمتِ در ورودیِ اصلی. امیدوار بودم همسایه ها صدای وَق وَقِ اینا رو بذارن به حسابِ چیزِ دیگه. درِ خونه قفل بود. یه مدلی بود که سنجاق قفلی و سیخ جواب نمی داد. من اولین بارم بود همچین دری می دیدم. ـ این درها بر عکسِ ظاهرشون راحت تر از بقیه باز می شن. صدای حمال بود که باعث شد چشم از در بگیرم و بش نگاه کنم. ـ این در وقتی از اینور قفل می شه از اونر چندین گیره تو هم گره می خورن و فرو میرن تو دیوار که توسطِ قفل ساز جاهاش از قبل درست شده. اما اگه بتونی بری توی خونه از همون ور فقط یه دکمه و بزنی بدونِ وجودِ کلیت دوباره باز می شه. با ذوق گفتم باشه پس برو باز کن. ـ ما نیازی به باز کردنِ در نداریم. این و گفت و با ساعدش جلوی صورتش و گرفت و با یکی از گلدونای رو نرده ها زد تو شیشه. اما شیشه هیچیش نشد. انگار چند تا ترک خورده بود. با ضربه دوم گلدون شیکست و خاک و گل ریخت پایین و یه تیکه از سفالِ گلدون تو دستِ این جلبک موند. نفسم و سخت دادم بیرون و هُلِش دادم اونور. شالم و پیچیدم دورِ گردن و صورتم و از شیشه ها دور شدم با پهلو محکم از دور دویدم سمتِ در. صدای نــــهِ بلندش با شکستنِ شیشه های خیلی محکمِ اون خونه و ناله من از درد تو هم گم شد. رو زمین افتاده بودم که دستش و گذاشت رو بازوی سالمم و گفت: ـ خوبی؟ ـ آه دهنِ بازوم سرویس شد. فکر نمی کردم تا این حد محکم باشه. ـ تو یه دختری، من که مردم از این کله کلفت بازیاد در نمیارم. می تونی بلند شی؟ با اینکه درد بدی تو بازوم داشتم و استخونام کلاً ضعف می رفتن اما از رو زیمین بلند شدم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: ـ کجا رو باس بگردیم؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ جای دقیقی ندارم. فقط رفیقم گفته تو اتاق خوابا رو بگردیم. ـ دهنِ خودت و رفیقت، با هم صلوات…. من میرم بالا توام پایین و بگرد. این و گفتم و پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا. آخه حالا من کجا رو بگردم؟ برای اطمینان گوشه کنارایِ خونه و حتی تو هالوژن ها رو هم نگاه می کردم که مطمئن شم دوربینی نباشه. اما وقتی درِ اصلی و درِ ورودی هیچی نداشت یعنی بقیه تعطیل. مخصوصا که می دونم گربه از کنار این خونه ها رد شه آژیرشون بلند میشه چه برسه که بخوای مثل وحشی ها شیشه هم بشکنی. گونیِ تا شده و از جیبم در آوردم و مشغولِ جست و جو تو اولین اتاق شدم. تو دو سه تا اتاقِ اول هیچ خبری نبود. رو تخت نشسته بودم و به گونیِ تو دستم نگاه می کردم. چی شد که فکر کردم یه گونی پر از اینجا گیرم میاد؟ واقعا که خرم. آخرین کشویِ پا تختی هم که کنارِ تخت بود و باز کردم و پر حرص لباس زیرارو مشت کردم و ریختمشون بیرون. احساس کردم یه صدایی دادن. دقیق نگاه کردم. دیدم زیرِ لباس های شخصی گوگول جیگولیِ دخترِ خونه جعبه طلا هست. با ذوق طلا ها رو از جعبه در آوردم و ریختم تو گونی. حداقل ته گونی و که گرفتن. چند تا تراول پنجاه تومنی هم بود که اونا رو هم ریختم تو جیبم. دو تا اتاقِ باقیمونده به جز چند دست لباس که من واقعاً برای اولین بار نمی تونستم ازشون چشم بگیرم چیزی نداشت. امیدوارم من و ببخشن اما اونا می تونن بازم از این لباسای جیگیلی تیتیشی بخرن دیگه، نــه؟ آخه راستش خیلی ناز بودن. هر چند شاید تا آخرِ عمرم هم نتونم اون لباسا رو بپوشم. چرا واسه عروسیِ سخندون که یه مجلسِ با کلاس گرفتیم می پوشم. همینجور ذوق زده یه قسمت که مثلِ پذیرایی می موند و از یه طرفم شکلِ اتاقِ عکس بود گذروندم و خواستم برم پایین که گلدوناش بدجور چشمم و گرفت. گلدونا رو دقیق رو نزده های چوبیِ مارپیچش تا پایین چیده بودن. با اینکه من و یادِ خونه قدیمیا می انداخت اما اینا با سیکِ جدید درستش کرده بودن. مخصوصاً گل هایی که تا به حال تو عمرم ندیدم. دستی بردم و با یه دست گلدون و از جا برش داشتم. اما انقدر سنگین بود که از بین انگشتِ اشاره و شصیتم درومد و افتاد پایین. با صدای دادِ حمـــال چشم ها گرد شده ام بیشتر گرد شد. یا خـــدا مطمئنم که مرده. نمی دونم چجوری از پله ها گذشتم و اومدم پایین. کنارش زانو زدم: ـ خــــوبی جلبک؟ زیری لب داشت فحشم می داد. خوب به من چه این هم دست و پا چلفتیِ هم بد شانس؟ من چه می دونستم گلدون سنگینِ قرارِ از دستم در بره. دوباره نگاهش کردم و گفتم: ـ با توام؟ خورد تو کله ات؟ هــوی یابو؟ ـ یابو هفت پشت و آبادته. شونه ام خورد شده حالا دخترۀ بی سر و پا می گه خوبی؟ یدونه محکم زدم تو کله اش که دیگه صدای ناله اش نیومد. ـ بی سر و پا هیکلتِ. حالا که گذاشتمت اینجا حالیت میشه. این و گفتم و گونی و برداشتم و رفتم بیرون. صدای قدم هاش و می شنیدم پشتِ سرم. بلاخره تحمل نکرد و پرسید: ـ چقدر کاسب شدی؟ برگشتم و با اخم نیگاش کردم و با تشر بش گفتم: ـ خجالت نمی کشی؟ من به قولِ تو دختر یا ضعیفه یه شیشه هفت، هشت لایه و با اون هیبت و زدم ترکوندم اونوقت یه گلدون افتاده رو شونه ات مثلِ زنی که داره زایمان می کنه آه و ناله راه انداختی؟ ـ حالا تو هم هی بکوب تو سرِ ما. ای بــابــا خوب چه کنم شانس ندارم. سنگین بود بابا به مولا به جدم قسم سنگین بود. ـ بپا نفس کم نیاری قرمز شدی. این و گفتم و از خونه زدم بیرون و حمـــال هم دنبالم اومد. نیشستم تو ماشین و در جوابش که می گفت تو گونی چیه و چی نصیبت شده گفتم: ـ دو دست لباسِ ایونی. کلی طلا و سیصد چهار صد تو من پول. با داد گفت: ـ چــــــــــــــی؟
ـ زهرِ حلاحل با اون صدای داغونت. شبیه گوینده رازِ بقا می مونه سکته ام دادی. فکر کردی صدات قشنگِ که اینجوری می ندازی رو سرت؟ چته؟ و بعد اداش و در آوردم: ـ چـــی؟ پر حرص گفت: ـ میمونی دیگه.. وقتی دید حوصله کل کل ندارم گفت: ـ یعنی تو نتونستی از اون بالا پنج، شش تومنم دراری؟ پوزخندی زدم: ـ هــه! پنج شش تومن از کجایِ مبارکم در می آوردم؟ نالید: ـ آخه چرا طلا برداشتی. چطو می خوای آبش کنی؟ ـ یه کی هست واسه همه اینایی که جمع کردم یه تومن و میده. با داد و تعجب گفت: ـ اینهمه طلا، یه تومن؟ ـ نکنه انتظار داری بیشتر بدن؟ دستش و که هنوز رو شونه اش بود برداشت و به پیشونیش کشید و تکیه داد به ماشین و چشماش و بست: ـ بذار خودم برات آبش می کنم. بیشتر از اینا می ارزه. بخارِ اینکه بخواد بکشه بالا و نداره. ئاسه همین بیخیال گفتم: ـ باشه. **** ـ ممنون زحمت کشیدی. اما باس دعوتِ مارو قبول کنی ببریمت سَتار کبابی. همه اش نمی شه شوما ما رو مهمون کنید. سینیِ چای رو ازم گرفت و گذاشت رو تخت. نشستم رو به روش و نیم نگاهی به سخندون انداختم. پارچه پهن کرده بود کفِ حیات نشسته بود داشت با عروسکایی که هاویار براش خریده بازی می کرد. دوباره به هاویار نگاه کردم. حواسش به من نبود. به درِ زیرزمین بود. ـ من : چی شده؟ ـ نمی ترسی یه وقت شب کسی بره اینجا؟ درش همیشه بازِ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: ـ با ما کار نداشته باشه. بره بخوابه ما که بخیل نیستیم. اما هیچیکی اینجا نمیاد خیالت تخت. ـ خیالم تخت نیست ساتی. شما دو تا دخترِ تنها… حرفش و قطع کردم: ـ انقدردست نذار رو احساسِ ما. ما از پسِ خودمون بر می آییم. اومد نزدیکتر و سینی و داد کنار. ـ تا کی ساتی؟ تا کی از پسِ خودتون بر می آیید؟ تا کی قرارِ تو ستونِ یه خونه باشی؟ تو خودت پر از نیازی تو خودت یه حسِ لطیفی که نیاز به همراه داره. به یه همدم. تو چطور فکر کردی می تونی جوابِ اون دختر و بدی؟ فکر کردی تا کی دنیایِ سخندون خلاصه میشه به ساندویچ و برنج؟ هــوم؟ نمی دونم کی دستم رفته بود تو دستاش و اون داشت دستای کشیده و سفیدم و گرم می کرد. حس می کردم حقیقت و می گه. دلم نمی خواست دستم و از دستش بیارم بیرون. می دونم واسه ما عیب داشت. اما دلم می خواست منم حس کنم که کسی خاطرم و می خواد. با اینحال با اخم گفتم: ـ مثل اینکه دنده شما جا نمیره. ـ چی ؟ دنده ام؟ نمی فهمم؟! با کلافگی گفتم : ـ منظورم اینه که دو هزاریت آنتن نمی ده. نمی گیری. بیبین آق دکی اینهمه حرف می زنی که من چی کار کنم؟ من این و نمی فهمم. ـ بذار کمکت کنم از این محله بیای بیرون. صبر کن حرف نزن. من نگرانتم ساتی. تو روز به روز داری زیبا تر و خواستنی تر می شی. تو روز به روز بیشتر به اوج می رسی. دارم می بینم دندونایی که با زیباییِ روز افزونی تو تیز می شن. لطــفاً ـ ننه ام، ننه اش، ننـۀ ننه اش همه تو این محله زندگی کردن هیچی نشده. واسه ما هم نمی شه. ـ ساتی تو حتی نباید به چشمات هم اعتماد کنی. این دوره با دورۀ ننه ات و ننه اش خیلی فرق داره. ـ یه کار نکن دوباره دعوامون بشه و کلامون بره تو هم دکی. الانم بهتره بری. مثل اینکه دوباره زیاد خوردی. زده رو دلت. زمزمه کردم: ـ خوشی زده رو دلت. خواستم بلند شم که دوباره من و محکم تر گرفت: ـ چرا نمی ذاری؟! چشمام و بستم و دیگه هم بازشون نکردم. ـ بیبین دکی دس از سرِ ما وردار. ما به این کهنه نشینی و فقیر نشینی عادتی دیرینه داریم. هواییمون نکن. ـ دختر انقدر غد بازی در نیار. اصن من این خونه و از تو اجاره می کنم. تو با پولش جای دیگه خونه بگیر. خــوب؟ بعدم تو دفترِ خودم منشی باش. چشمام و باز کردم و اینبار دستام و محکم از دستاش کشیدم بیرون. ـ می خوام تنها باشم دکی. شبت بخیر. ـ چرا نمی خوای بفهمی که توام می تونی یه دلواپس داشته باشی؟ چرا می خواد احساساتت و مخفی کنی؟ ـ دکتــر شبت بخیر. نمی دونم چی شد که عوض شد. پر حرص نگاهم کرد و محکم دستش و زد به سینی دادی زد و با گفتنِ لعنتی رفت بیرون. بدونِ اینکه به استکانا و قندونِ خورد شده نگاهی بندازم. همونجا رو تخت دراز کشیدم. خسته بودم. خسته تر از همیشه. سخندون دنبالِ هاویار رفته بود و دستاش و گذاشته بود پشتِ کمرش و از همونجا سرش و از لایِ در کرده بود بیرون. چشمام و بستم. سرنوشتِ من آغازش واسه هر جا بود همونجا هم تموم می شه. دو تا آدم از دو دنیایِ مختلف نه نمی شه. اونکه به تو ابراز عشق نکرد فقط گفت می خواد بهت کمک کنه. همینم نگرانم می کنه. اون می خواد من و بکشه سمتِ خوشی ها. اون داره به تشنگیم دامن می زنه. اون فهمیده من تشنۀ محبتم. بیشتر تو خودم جمع شدم. یه چیزی تو چشمام سنگینی می کرد. زیرِ لب واسه سخندون که حالا کنارم بود و انگشتِ کوچولوش و رو گونه ام می کشید گفتم: ـ بازم هوا داغونِ. چشمم و می سوزونه… ـ خدا رو شُکل چشمِ من نمی سوزه آزی. خندیدم و کمی رفتم عقب تر… خودش فهمید اومد و کنارم خوابید. انگار فهمید که امشب دیگه نباید پرخوری کنه.
چرا جوابِ اس ام اس نمی دی؟ دو ساعتِ منتظرم. خیز خیت بود جلو این بچه مفنگی بگیم بلت نیستیم با گوشی کار کنیم. واس همین گفتم: ـ اس ام اسای بی ارزش و باز نمی کنیم. صدای نفسِ محکم و عصبیش و از پشتِ گوشی شنفتم خندۀ ریزی کردم و گفتم: ـ حالا بنال. ـ خیلی بی ادبی. ـ اوه اوه مامانم اینا. بچه فوفول. چیزی نگفت. فقط با ذوق گفت: ـ یه کاری برامون افتاده خفن، خیت و خول پر مایه. هستی امشب؟ نفسم و سخت دادم بیرون و گفتم: ـ همه اش یه تومن دیگه کم دارم. پر دردسر نباشه ها. یه جایی هم ما رو ببر که ارزش داشته باشه. تا حالا هر جا بردیمون گوزِ تو خالی بوده. ـ یه رستورانِ. شنفتم کارشون بدجور گرفته. تو جاده. رستورانِ اهـــورا. سری تکون دادم و گفتم: ـ باشه منتظرم. فقط تفنگ داری بیار. رستوران صد در صد آدم توشه. ـ باشه. ساعت نه جلو در باش. تو فکر بودم که سخندون گفت: ـ آزی من پیشِ زَمیله نمی لَمــا… ـ چرا؟ ـ اونزا به من خوش نمی گذره. من می تلسم بلم اونزا. اخمِ ریزی صورتم و پوشوند. رفتم نزدیکتر و گفتم: ـ چرا؟ مگه چی شده؟ ـ زَمیله به من میگه بچه مفنگی. به من می گه خودت و هقت زَدت خُلید. تازه به تو هم گفت شلنگِ قلیون. خنده ام گرفته بود. تلافیِ اون خل و چلی که به پسرشون گفتم و سرِ بچه ام در آورده. به قولِ بتول اینا چه می دونن مانکن یعنی چی؟ من شلنگم؟ آخه نه اینکه خودم می دونم مانکن چیه؟! ـ باور کن خوشگلِ ساتی این آخریشِ. بعدش یه بار دیگه بری تمومِ تمومِ. امشب دارم می رم رستوران برات یه عــالم غذا بیارما. بازم نمی ری؟ تو نری من نمی رم رستوران ها. ***** یه بار دیگه تفنگم و امتحان کردم. سالم بود. رو به سخندون گفتم: ـ بچه تو چرا تفنگت و برداشتی؟ ـ هیچی آزی به زدِ سادات قسم می خوام بازی تونم. ببین دیگه این چسونه هم از ما قسم خوردن یاد گرفته. ـ خیلی خوب آماده شو می خواییم بریم خونه جمیله. گشنه ات نیستی؟ ـ نه نیست. این و گفت و کتونیش و پوشید. جایِ تعجب داره. این بچه گشنه نیست. جای دمپایی کتونی می پوشه. حتما نوه دختریِ جمیله اومده خونه اشون. اینم می خواد خوشتیپ بره. قابلمۀ پنجاه نفره ام و برداشتم و رفتم بیرون. سخندون جلو در داشت با حمال حرف می زد. در و که بستم حمال با تعجب نگاهم کرد: ـ این قابلمه چیه؟ ـ مگه نمی ریم رستوران؟ چشماش هر کدوم شد قدِ شکمِ سخندون: ـ مگه داریم می ریم پیک نیک که غذا آوردی؟ پـــوفـــــ جمیله سرِ این جلبک چی خورده که این اینجوری جرقه زده واقعاً؟! همونطور که قابلمه و می ذاشتم یه جور نگاهش کردم که یعنی همون جلبکم برات زیادِ. ـ دارم میام رستوران اونوقت چرا باس غذا بیارم؟ این و دارم می آرم اونجا واسم غذا بکشن. چشمام گرد تر شد: ـ ســـاتی. ـ مرض و ساتی. این و گفتم و قابلمه و گذاشتم پشتِ ماشین. به درِ بسته خونه جمیله نگاه کردم. ـ سخندون رفت؟ سری تکون داد و نشست. منم ماشین و روشن کردم و راه افتادم. ـ حداقل یه قابلمه کوچکتر می آوردی. ـ این قابلمه بهتر بود. بدبخت هنوز هنگ بود. دیگه چیزی نگفت تا اینکه بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم. ساعت ده بود. ماشین و یه جایی پارک کردیم که خیلی به رستوران نزدیک بود اما جلو درش نبود که متوجه ورودِ ما بشن. همینکه پریدیم پایین قابلمه و برداشتیم که بریم. اما هر دو با دیدنِ سخندون پشتِ ماشین با داد گفتیم: ـ تــــــو ؟!
سخندون یه لبخند زد که لباش تا پشتِ گوشش کش اومد و با هزار زور جلوی چشمایِ متعجب ما از ماشین پیاده شد. ـ بــــیـــلـــیم؟! ـ حـناق و بیلیم. تو اینجا چی کار می کنی بچه؟ ـ آزی می خواستی تَهنایی غاذا بوخولی؟ هر کار کردیم ننشست تو ماشین و تفنگ به دست زودتر از ما راه افتاد سمتِ رستوران. حمال در حالی که قابلمه و تو دستش جابه جا می کرد گفت: ـ بهتره بدی اول این قابلمه بی صاحاب و پر کنن بعد دخل و خالی کنی. تو و خواهرت هر دو دردسرین. چیزی نگفتم. بیشتر نگرانِ سخندون بودم. یعنی برای غذا اومده بود؟ نکنه از دزدی خوشش میاد. اطرافِ رستوران پر از گل و گیاه بود. بر عکسِ بقیه جاها که همه خاکی بود اینجا انقدر تمیس و روشن بود که آدم اشتهاش باز می شد. از بیرون دیدم که یکی پشتِ دخل اون ته نشسته و داره پول می شماره و یه پسرِ هیزی هم بالا سرش ایستاده و با لبخند بهش نگاه می کنه. دستش رو شونه های دختره هست و داره ماساژشون میده. آخـــی شایدم هیز نباشه. آخه چه با احساس داره به پول شمردنِ دختره نگاه می کنه. چشمام و برای خودم لوچ کردم. آخه پول شمردنم عشق می خواد؟. به حمال نگاه کردم. اونم لبخند می زد. سخندون در و هل داد و به خاطرِ هیکلش در کامل باز شد. صدای جیلینگ جیلینگِ آویزِ جلویِ درِ رستوران باعث شد اونا سرشون وبیارن بالا و به ما نگاه کنن. سخندون تفنگش و گرفت بالا و با صدای بلند گفت: ـ دستا بــالا… شـولتـا پـایـیـن… غـاذاها کوجاست؟ دوخم می خوام. دختره که دست از شمردن کشیده بود با پسره که زودی همون اول دستش و از یقه دختره آورده بود بیرون با چشمای گرد به سخندون نگاه می کردن. کم کم تعجب جاش و داد به خنده و به ما نگاه کردن. سر و وضعم انقدر افتضاح بود که حس کردم اومدم گدایی. اما اون دختره با روی خوش گفت: ـ بفــرمائید می تونم کمکتون کنم؟ قابلمه تو دستِ حمال و نشون دادم و گفتم: ـ میشه پرش کنید. با تعجب به قابلمه نگاه کرد. اما یِکم بعد چشماش برقی زد و گفت: ـ شانس آوردید چون شب هایی که غذایِ ما بمونه انگشت شمارن و امشب از اون شباست. ـ خوب خدا رو شرک. این قابلمه و تا خرخره پر کنید. دختر با تعجب به لحنِ حرف زدنِ من نگاه می کرد. سخندون نزدیکِ یه یخچال کنارِ این دختره ایستاده بود و سعی داشت بپره تا دستش به یه کلاه بوقی که روی یخچال بود برسه. اون پسرِ رفت نزدیکش و خم شد تا بغلش کنه. من و حمال جفتمون با هم گفتیم: ـ یا اَبِرفرض… پسرِ که قرمز شده بود. سخندون و گذاشت زمین و دوباره بلندش کرد. سخندون کلاه و برداشت و گذاشت رو سرِ پسر و با ذوق گفت: ـ از این گِلدالوها می خوام. دخترِ با ذوق بلند شد و گفت: ـ آخــــی مهداد عزیزم زیتون می خواد . می شه سفارش بگیری؟ من بهش می دم. پسرِ که اسمش مهداد بود با لبخند به دخترِ نگاه کرد و گفت: ـ باشه خـــانوم. ما چنجه و کوبیده سفارش دادیم و منتظر موندیم. آروم درِ گوشِ حمال گفتم: ـ نکنه زیرش و قیمه بریزن ما نفهمیم؟ چشم غره ای بهم رفت و حرفی نزد. رفتم نزدیکتر و گفتم: ـ میشه کارِ آشپزتون و بیبینم؟ پسرِ با تردید نگاهم کرد. فوری گفتم: ـ اخه یه مهمونی داریم. می خواستم ببینم تو چه فضایی غذاها درست می شن. دخترِ با اطمینان اومد جلو و گفت: ـ همراهِ من بیایید. با این حرف به حمال اشاره کردم تا سخندون و ظرفِ زیتون و ببره نزدیکِ خودش. با دختره رفتیم تو آشپزخونه که انگار بازسازی شده بود و خیلی تمیس بود. یه آقایی بود که این دخترِ بهش گفت علی آقا. یه کنار نشسته بود و مثل گرگ به پسر و دختری که کار می کردن نگاه می کرد. وا این مردِ چرا انقدر شکار بود؟ دخترِ خیلی خوشگل بود و انگار که لپاش گل انداخته بود. پسرِ خوشتیپ و باوقار بود و خیلی با احترام با دخترِ حرف می زد. و گاهی نیم نگاهایی به این دخترِ می انداخت که انقدر پر از احساس و عشق بود که این مرد هِی نوچ نوچ می کرد و می گفت ” استغفرالله “. ـ دختر: خانومی ایشون سپهرداد هستن آشپزِ ما. تازه از مــارسی اومدن و همونجا هم تو رشتۀ پزشکی فارغ التحصیل شدن. و نازی خانوم هم نامزدشون هستن. خــدایِ من. عجب جلبکایی پیدا می شن. ننه آقای ما همینجوری هم می تونه آشپزی کنه جوری که ادم شصتِ پاشم می خوره. اونوخت چه کاریِ؟ به قیافه پسرِ نمیومد شنقل باشه. به حقِ رشته های نشنیده. سعی کردم لبخند بزنم. اما نمی شد. ـ مرد: نیشام خانوم. هنوز که جواب ندادیم این حرف و نزنید. خوبیت نداره. سپهرداد سلامی به من کرد و کلافه گفت: ـ علی آقا انقدر ما رو اذیت نکن. علی کلافه نچ نچی کرد و سرش و انداخت پایین تا لبخندش دیده نشه. اما ما که دیدیم. پس این فامیلِ دختره هست و داره اذیت می کنه. نگاهی دوباره به اون دو تا انداختم. الهی جفتشون یکم غمگین بودن. حتی می تونستم ببینم دخترِ زیر چشمی پسره و نگاه می کنه. انقدر قشنگ مثل مارمولک به هم ابرازِ احساسات می کردن که من داشتم جای عـــق زدن غش می کردم. . قابلمه ام که پر شد. اون مردِ که اسمش علی بود با اون آق پسرِ آوردنش بیرون گذاشتن کنارِ پایِ حمال که کنارِ سخندون رو یه میز نیشسته بودن. دلم نمیومد تفنگ بکشم بیرون. خیلی مهربون بودن. اما نمی شد. ما به پول احتیاج داشتیم. نمی دونم تو همین چند دقیقه چی شد که حس می کنم خجالت می کشم. اما… سعی کردم احساساتی بازی و بذارم کنار. حالا همه اشون دورِ هم بودن. اون پسرِ مهدادم اومد به اینا کمک کرد. تفنگم و در آوردم هنوز زیرِ شالم بود. حمال فهمید ماموریت شروع شده. جلوی سخندون ایستادم تا یه وقت نخوان ازش استفاده کنن. مهداد و اون دخترِ که اسمش نیشام بود کنارِ هم ایستاده بودن. سپهرداد و نازی هم همینطور و علی هم با کمی فاصله ایستاده بود و با چشم براشون خط و نشون می کشید. ای بابا معلومه این علی سیبیل کلفت همیشه واسه اینا سر خرِ. واستا آق علی یه حالی بهت بــــــدم. اسلحه و کشیدم بیرون و با صدای بلند گفتم: ـ هیچکی از جاش تکون نخوره! نیشام که تا حالا داشت با لبخند نگاهم می کرد. چنگی به بازوی مهداد زد و با ترس به من خیره شد. و مهداد کمی خودش و کشید جلو و سعی کرد نیشام و بفرسته پشتِ خودش و محکم دستش و گرفته بود. علی خواست تکونی به خودش بده که حمـــال هم اسلحه اش رو در آورد و حرفِ من و تکرار کرد. همه اشون از زورِ ترس چشماشون گشاد شده بود. اما مهداد با خونسردی به ما نگاه می کرد. سخندون تا کمر تو قابلمه بود و به ما نگاه نمی کرد. ـ هر چی تو دخل دارید خالی کن. هِی تو. مهداد که تا حالا حس می کردم بی چَک و چونه بهمون پول و می ده بریم، شکار شد: ـ درست صحبت کن. الحق که بی چشم و رویید. چند قدم تند برداشتم که نیشام تو بغلِ مهداد مچاله شد و نازی تو بغلِ سپهرداد. نیشام جیغی کشید و گفت: ـ مهداد عزیزم هیچی نگو. خواهش می کنم. مهداد کلافه دستی تو موهاش کشید. خواست حرفی بزنه که علی بلند گفت: ـ استغفرالله. هی ما هیچی نمی گیم. از خواهر زنِ ما فاصله بگیر. شما هنوز محرم نیستید خوبیت نداره. سپهرداد وسطِ دعوا گفت: ـ شِـت… وسطِ دعوا هم بیخیال نمی شه. خوب مگه نمی بینی ترسیده؟ ـ علی: می گم ولش کن. نازی خانم شما هم روسریت و بکش جلو برو اونورتر واستا. نازی که سر به زیر بود و معلوم بود حسابی ترسیده و داشت با لرز از سپهرداد جدا می شد و از نظر گذروندم و به سپهرداد که عصبی نفس می کشید و غمگین به نازی نگاه می کرد، خیره شده. نه اینجوری نمی شد. انقدر همدیگه و دوست داشتن که من که تو رشته احساس گاگولم فهمیدم اونوقت این سبیل کلفت نمی فهمه؟ با عصبانیت و صدای بلندم گفتم: ـ واســــتــا سرِ جات. سپهرداد گارد گرفت. نازی که نمی تونست بره سمتِ سپهرداد لرزش بیشتر شد و با دستاش که افتاده بود کنارش چنگ زد به گوشه های لباسش. بقیه هم با نگرانی نگام می کردن. با داد گفتم: ـ بــرگرد تو بغلش بینم!
با تعجب بهم نگاه می کردن. نازی با چشم های گرد شده سعی داشت بفهمه من چی می گم. علی کلافه بود و سپهرداد هم از تهِ چشماش می خوندم که می گفت الــهی دورت بگــردم، نخـــواستی بر مـــی گردم … پام و کوبیدم رو زمین و گفتم: ـ د مگه با تو نیستم؟ نازی ترسیده مثل موش تو بغلِ سپهرداد گم شد. سپهرداد چشماش و بسته بود و محکم نازی و از ته دل بغل کرده بود. و یه چیزایی زیرِ لب زمزمه می کرد. شایدم می گفت دوستت دارم. یا می گفت نترس. عمقِ چشاش نشون نمی داد حرفای خاک بر سری بزنه. گفته بودن این ایران نبوده ها. نگاه تو روخدا چه بی جنبه هم هست. دخترِ مردم و چلوند. نگاهی به مهداد و نیشام انداختم. نگاه کن تو رو اَبِرفرض. این دو تا هم دستِ کمی از اون دو تا نداشتن. مهداد همچنان نیشام و بغل کرده بود انگار بعدِ سیصد و بیست سال خدا قسمت کرده همدیگه و ببینن. پـــوف اومده بودم سینما فیلم هندی نیگاه کنم. اینا چایی معطلِ قندن که بپرن بغلِ هم. ـ من کی گفتم شما دو تا هم همدیگه و بغل کنید؟ با این حرفم مهداد به حمــال اخم کرد و رو به من گفت: ـ ما نیاز به مجوزِ شما نداریم. صدای استغفرالله… استغفراللهِ علی که تو مخم بود نذاشت دیگه جوابِ این پسره رو بدم. با عصبانیت گفتم: ـ مثل اینکه ادب نشدی شوما؟ پس خودت خواستی. بیبین خوشت میاد. تکونی به اسلحه ام دادم و رو به سپهرداد گفتم: ـ ببوسش. ـ خـــانـــم هرزگیت و ببر جای دیگه… اینجا خونه خرابایی نیست که همیشه می ری. با این حرفش خیلی ناراحت شدم. خواستم حرفی بزنم که حمال رفت نزدیک و یدونه کوبوند پسِ کله اش. چشمام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم.. دوباره چشمام و باز کردم و با صدایی که ضعیف شده بود گفتم: ـ یا می بوسیش یا می گم حمــال بوسش کنه.

 

رصت و از دست نداد. فوری رفت تو صورتش. این داشت چی کار می کرد؟ یه لپ بوسیدن که اینهمه فشار و حرکت نداره.

اوه یاخدا. این داره چی کار می کنه؟ من کی گفتم لب بگیر؟ این چرا اینجوری می بوسش؟ سخندون کله اش و آورده بود بالا و بهشون نگاه می کرد. ـ آزی اینا دالَن چی کال می کنن؟ اینزا غاذا هست. آدم خولا همدیگه و نخولید. بیایید اینزا غاذا هست. ـ تو غذات و بخور. این آقا دارن دندونِ خانم و می کشن. ـ دون دون؟ ـ دنــــدون سخندووون. کاریت نباشه بچه. دیگه چیزی نگفت . سپهرداد دست انداختم بود دورِ گردنِ نازی و محکم و عمیق می بوسیدش. مهداد و نیشام ریز ریز می خندیدن. علی می کوبید تو سرش و می گفت: ـ یا خـــدا. یا خــــدا . رو به علی فتم: ـ یه بار دیگه حرف بزنی. این دو تا می شن سه تا. شی فهم شد؟ کمی فکر کرد و یهو چشماش گرد شد خواست حرفی بزنه که دهنش و بست. فکر کنم فهمید جدی حرف می زنم. بلند گفتم: ـ بسه. آخه جلبک من گفتم ببوسش. این تف تف بازیا چیه در آوردی؟ اه کثــافت. نازی سرش پایین بود و قرمزِ قرمز شده بود. یادِ ربِ گوجه افتادم. سپهردادم هر چقدر سعی می کرد نمی تونست لبخندِ گشادش و جمع کنه. و لباش تا پشتِ گوشش کش اومده بود. از همون اول می تونستم حسرتی که تو چشمای جفتشون برای داشتنِ هم هست و بیبینم واس همین نتونستم بی خیال شم. اصن نمی شد. وگرنه مارو چه به این کارا. بلند گفتم: ـ خوبیت نداره این دختر دیگه مجرد بمونه. چش و گوشش باز شده دیگه. فردا جوابِ بله و بهش بدید. هر کی چوب لا چرختون کرد کافیه یه تارِ مویِ نازی و آتیش بزنی تا برسم.

پهرداد با ذوق سری تکون داد. با جدیت گفتم:

ـحمــــــال بیا این قابلمه و بذار تو ماشین این بچه هم ببر.

حما گوش داد و رفت. یه داد زدم همه ترسیدن. جلبکای بی بخار. رو به نیشام گفتم:

ـ خل و خالی کن دیگه داره حوصله ام سر می ره.

مداد اینبار بدونی حرفی رفت سمتِ دخل و پول و خالی کرد. همه اش و ریخت تو کیسه و برام آورد ازش گرفتم. ـ خیلی خوب. همه اتون بشینید پشتِ یکی از میز ها. زود بــاشیــد. همه نشستن پشتِ یه میز. رفتم نزدیکِ درِ رستوران. ماشین آماده بود. شروع کردم: ـ باور کنید بعد از اینکه از اون آشپزخونه اومدم بیرون دلم نمی خواست. اما نمی شد مجبور بودیم. دنبالمون نیایید. یه روز این پول و بر می گردونم. مطئنم که برمی گردونم. به یه تارِ موی سخندون قسم که حاضر نیستم همون یه تارم از رو موهاش کم شه. ماشۀ تفنگ و کشیدم. همه با ترس نگاهم کردن. انگار انتظار نداشتن بعد از این حرفا قصد داشته باشم بکشمشون. شلیک کردم. نیشام وا رفت رو صندلی. به پرچمِ کوچیک آمریکا که از لوله تفنگ اومده بود بیرون نگاه کردم و تلخ خندیدم. ـ اسباب بازی بود. پام نمی کشید از تو رستوران بیام بیرون. اصلاً دلم نمیومد پول و ببرم. از بچگی همین بوده تو جیب بُریام هم از هر کسی نمی زدم. دستام شل شد. کیسه هم با تفنگِ اسباب بازیم افتاد زمین. بازی… برگشتم که برم. ـ خــانوم… با صدای اون دخترِ. احتمالاً نیشام برگشتم. چه مهربون بود. این ادما انقدر صادق بودن از وقتی اومده بودم نیاز نبود از احساسشون حرف بزنن چون از چشاشون می خوندم. ـ بهتره این پول و ببرید. برگشتم که برم و با اخم گفتم: ـ برگرد سرِ جات تا یه تیر مختِ خالی نکردم. نخودی خندید و ادامه داد:

ـ این که اسباب بازی بود. فقط یه قرضِ. برگشتم به اون دختر که معلوم بود چقدر پول دوستِ نگاه کردم. اشک تو چشماش بود و در همون حالت سری به نشونه تایید تکون داد. مهداد هم اومد کنارش و دستش و انداخت دورِ شونه دخترِ و محکم به خودش فشرد. نیشام بش نگاه کرد. مهداد تو چشماش خیره شد. نمی دونم انگار می خواست مطمئن شه که دخترِ از تهِ دل حرف می زنه. یه قطره اشک از چشمای نیشام اومد پایین. مهداد خندید و خم شد و رو چشمش و بوسید. هر دو اومدن نزدیک و با هم پول و گرفتن سمتم. حالا مطمئن بودم راضی هستن. ازشون گرفتم. چیزی که زیاد رو دلم مونده بود عشقی بود که تو این رستوران موج می زد و من هیچ وقت نتونستم تجربه اش کنم. حتی عشق و محبت مادری هم اونجور که باید درک نکردم. دوباره یه نگاهی به<


نوشته شدهدو شنبه 17 تير 1398برچسب:, توسط الهام یعقوب پور
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.